ON MY OWN

ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

سقوط یک سایه

وقتی سایه ها یکی پشت دیگری بر زمین می افتند و من تنها محکوم می شوم به سقوط و انزوا، از بهر بهای که باید برای آزادی میپرداختم.

چه چیزی جز داد و فغان از من بر میآید؟ 
چه زجه ها که نکشیدم و در همان کات نیز چه فکرهای پاردوکسی واری زهنم را به خود درگیر نکرد. و اما چه سخت است لحظه طولانی افول تا زمین و چه لذت بخش خواب ابدی پس از آن؛ خوابی که چشم هایم را با خود باز نگه میداشت و مجبور به تن دادن سلاخی دیگران بودم و البته جای زخمی که گوی فواره ای باشد که پس از سالها اسارت، راه خود را به سوی کمال پیدا کرده است هیچ وقت از خون آمدن دست نمی کشید؛ بیرون می جهد و تمام فشارهای بی ثمر انگشتانم برای توقفش راه به جای نمی برد.

در این سرآغاز طولانی برای اتمام همه راهی را که فکر می کردم درست آمده ام تن به خاک خواهم داد

رنگ واقعی عشق و زندگی؛ بازگشت به چرخه بی پایان و عجیب هستی.

اما از برای چه یا چرا نمی دانم؛ گوی هنوز برای مردن زود باشد از خاک پس از قیامتی که همه خاک ریز را گرفته باشد پس و پس از رستاخیز بارانی بزرگ در مقیاس بسیار کوچک زیر تنم باریدن میگیرد؛ بلند می شوم و با دردی جانسوز و اشک های بی وقفه و تنی خونی، راه بازگشت را میگیرم و مسافر کوه های سر به فلک کشیده میشوم

در راه چه افکار عجیبی ذهنم را به خود مغشوش می کند از چرا رفتن به چنین جای ترسناکی تا ترک خانه یا پیام های سین نشده زیادی که باید الان روی گوشیم ام ذخیره شده باشد

گاهی به هرچه هست لعن و نفرین میکنم و گاهی آتش انتقام دوستانم در من افروخته می شود. اماپس از روزها راه پیمای و درست در زمانی که صدای جنگ قطع می شود؛ لشکر بزرگی را می بینم که بسویم با نظامی پراکنده می آیند و حال که چیزی برای از دست دادن ندارم بیش از پیش به دبنال درز سنگ یا غاری برای پنهان شدن هستم.

اما پس از پنهان شدن هرچه می بینم دست های بریده شده، پاهای قطع شده و سرانیست که با دست ها حمل می شود!

سربازی آن طرف کور و آن طرف یکی دیگر با جای تیرهای فراوان به پیش می آیند. گوی آنها نیز راه جایی آشنا را در پیش گرفته اند که من آن را نمیشناسم.
از دخمه که بیرون می آیم همه رفته اند و من نیز به دنبال رد خونی خاکی که پشت سر گذاشته اند مبهوت مانده ام؛ نمی دانم شاید خوابی است بس سنگین یا رویدادی عجیب؟ هرچه هست تنم را می لرزاند و افکار ترسناکی را راهی سرم میکند.

آنان راه میرفتند اما همگی مرده بودند.

در گیر و داد همین افکار کسی از پهلویم مسکوت می گذرد و از جا می پرم. نگاهش که میکنم می بینم همان سرباز قاصبی است که من را به حال خود رها کرده بود. سربازی بدون دهان که از آن زبانی خونین از چانه اش افتاده بود؛ نگاهم می کند و دست روی شانه ام می گذارد و گوی بخواهد بگوید حالا می توانیم به خانه برگردیم شانه ام را تکان می دهد.

برای یک لحظه تنها سکوت و ابهام را حس میکنم. به جای تیری که در شانه ام است؛ دست میزنم و میبینم هنوز از آن خون می آید!

دست خونی ام را بر میدارم و نگاهش می کنم و در کمال اندوه، حسی از ترس و غم راه رفته را در پیش میگیرم.

من بلاخره موفق شدم این همان وعده ای بود که روزی به من داده بودند.
مرز بدنی با بهای خونی که هیچ وقت از چکیدن دست برنمیدارد.

ساکو شجاعی
99.7.15


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز